کد مطلب:7896 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:323

طاووس باغ1
مقاله


طاووس باغ



قسمت دوم



پيرمرد او را با محبتيبدرقه كرد. اسبي هم به او داد تا خودش را به بغداد برساند. خبر در تمام سامرا پيچيده بود و مردم از صبح خيلي زود آماده بدرقه اسماعيل به سمتيبغداد شده بودند. اسماعيل دلش مييخواست هر چه زودتر خودش را به سيدبن طاووس برساند. او كه در غربت و درد و بييپناهي، پناهش داده بود و باعث اين ديدار باصفا و رستگاري اسماعيل شده بود. در ميان بدرقه پرشور مردم سامرا، راهي بغداد شد و بدون وقفه اسب تاخت...

روز بعد با شوق و هيجان شديدي كه قلبش را مييلرزاند به بغداد رسيد. از دور به پل بغداد كه رسيد دستش را سايهيبان چشمانش كرد. چشماني كه هنوز هر لحظه به ياد آن ديدار آسماني پر از اشك مييشدند. سيل جمعيتيسر پل منتظر او بودند و هر مسافري كه مييرسيد اسم و خصوصياتش را مييپرسيدند. اسماعيل به جمعيت كه رسيد همه با هم سؤاليبارانش كردند. با همان چشمان اشكيآلود و بغضي كه گلويش را مييفشرد، سر تكان داد و گفت: من اسماعيلم... اسماعيل بن حسن هرقلي، همانكه منتظرش بوديد... همانكه مولايش او را شفا داده... با شنيدن اين جملات، مردم كه او را شناختند، از هر سو به سويش هجوم بردند و هر كس مييكوشيد تا دستش را بر سر و روي او بكشد... هجوم جمعيت اسماعيل را از اسب فرود آورد و كم مانده بود زير دست و پاي مردم زمين بخورد كه ناگهان از ميان فريادهاي جمعيت صدايي آشنا شنيد كه نام او را مييبرد. سيد بن طاووس بود كه با جمعي از دوستانش به استقبال او آمده بود. با همه وجودش فرياد زد: سيد... سيد...

سيد با شتاب جلو آمد. مردم به احترامش راه باز كردند. سيد به اسماعيل كه رسيد از اسب پياده شد و اسماعيل جوان را در آغوش گرفت و با چشماني اشكبار سر و صورتش را غرق بوسه كرد نه از آن جهت كه دردش شفا يافته بود; از آن رو كه صاحبيالامر را زيارت كرده بود. اسماعيل همچون پسري كه بعد از يك دوران پر از درد و رنجيبه آغوش پدر رسيده باشد، بغضش تركيد. سر بر شانه سيد با صداي بلند گريه كرد. سيد چشمان اشكبار اسماعيل را بوسهيباران مييكرد و زير لب مدام مييگفت: «به فداي چشماني كه سعادت ديدار مولا را داشتهي» و اسماعيل قدرت تكلم نداشت كه بگويد: «سيد، امام تو را فرزند خود خطاب كرد... تو چه كردهياي كه...»

سيد اسماعيل را از خود جدا كرد و گفت: تو شفا يافتي؟

اسماعيل سر تكان داد. سيد كه خود شاهد رنج غربت و درد اسماعيل بود روي زخم را باز كرد و چون اثري از آن غده چركين نديد، فريادش به گريه بلند شد و لحظهياي نگذشت كه از هوش رفت. اسماعيل آشفته سر سيد را بغل گرفت. قطرهيهاي اشك از چشمان اسماعيل بر سر و روي سيد مييباريد و اسماعيل آرام با خودش زمزمه مييكرد: تو از شفا يافتن من به دستيحضرت به اين حال و روز افتادي، من چه بگويم كه با چشمانم او را ديدم، با گوشهايم صداي نازنينش را شنيدم و با دستهايم پا و ركابش را گرفتم و بوسيدم...

سيد آرام آرام به هوش آمد و با كمك اسماعيل و ديگر دوستانش بلند شد و به شانه اسماعيل تكيه داد. هنوز سيد سوار بر اسب نشده بود كه سواري بسرعتيبه سمت جمعيت آمد. از اسب پياده شد. موج جمعيت را شكافت و خودش را به سيد و اسماعيل رساند و گفت: وزير پيغام داده كه امر ما را اطاعت كردهياي يا نه؟ سريعا خبرش را بياور.

فرستاده وزير منتظر پاسخ سيد نشد و با سرعت از ميان جمعيت گذشت و سوار بر اسب شد و از آنجا رفت. سيد رو به اسماعيل گفت: ناظر بينيالنهرين پيكي به بغداد فرستاد و خبر شفايافتن تو را به خليفه داد. خليفه خبر را به وزيرش داده بود و او هم قبل از آمدن تو مرا طلبيد و گفت از سامرا كسي مييآيد كه خداوند بوسيله حضرت بقيةيالله او را شفا داده و او با تو آشناست. به ديدنش برو و زود خبرش را براي ما بياور... همينكه فهميدم تو شفا يافتهياي مردم را به اينجا رساندم. اما مييبيني كه وزير صبر ندارد و نمييگذارد به حال خودمان باشيم. اينها تا از صحت ماجرا مطمئن نشوند راحتمان نمييگذارند.

اسماعيل دستيسيد را در دست گرفت و گفت: ولي من... من از سوي صاحبيالامر براي تو پيغامي دارم. دل سيد فرو ريخت و پرسيد: براي من؟...

دستيسيد ميان دست اسماعيل شروع به لرزيدن كرد. اسماعيل دست او را گرمتر فشرد و گفت: نمييدانم چه كردهياي كه به اين مقام رسيدهياي.

سيد با صدايي كه از شوق و هيجان مييلرزيد التماس كرد: حرف بزن حضرت چه فرمود؟

- آقا به من فرمود: وقتي به بغداد رسيدي مستنصر خليفه عباسي تو را مييطلبد و به تو عطايي مييدهد، از او قبول نكن...

سيد دستش را روي قلبش گذاشت. آهي جانسوز كشيد و اشكهايش يكپارچه فرو ريختند: بعد؟...

- بعد فرمود: به فرزندم رضي بگو...

قلب سيد براي لحظاتي چنان شروع به تپيدن كرد كه حس كرد هر آن از سينهياش خارج مييشود. اسماعيل با چشمان اشكيآلود به صورت سيد خيره شد و دوباره گفت: فرمود به فرزندم رضي بگو كه نامهياي براي علييبن عوض درباره تو بنويسد و من...

سيد صيحهياي از دل كشيد و از هوش رفت. قلبش گويي گنجايش اين همه شادماني و سرور را نداشت و لحظاتي او را به آسمان برد تا جسم خاكيياش بتواند اين بار عظيم روح را تحمل كند...

بر جمعيتيبييخبر از آنچه بين سيد و اسماعيل گذشته بود، هر لحظه افزوده مييشد.

عليرغم ميل قلبييشان بناچار راهي خانه وزير شدند. وزير هم عليرغم خواست قلبيياش بنا به امر خليفه از آنها استقبال كرد اما رو به اسماعيل كرد و با لحني سرد گفت:

اين چه حكايتي است كه در همه بغداد و سامرا پيچيده؟ قصهيات را مو به مو برايم نقل كن.

اسماعيل نگاهي به سيد انداخت و همه ماجرا را گفت. وزير چند قدم از او دور شد و از پنجره اتاق به آسمان نگاه كرد و با خود انديشيد:

اينها ديگر چگونه آدمهايي هستند؟!

رويش را به طرف اسماعيل و سيد برگرداند و گفت: بايد مطمئن شوم كه براي كسب شهرت از خودت قصهياي نساخته باشي. لبهاي اسماعيل لرزيد. حرفي نزد. سيد سر به زير انداخت. وزير فرمان داد همه اطبا بغداد كه قبلا اسماعيل را ديدهياند هر جا كه هستند سريعا خودشان را به او برسانند. فرستادگان وزير در بغداد پراكنده شدند تا هر كدام طبيب و جراحي را فرا بخوانند. اسماعيل بناچار در كنار سيد منتظر ماند. وزير اجازه مرخص شدن به آنها را نداد و تاكيد كرد تا اطمينان كامل از ماجرا، آنها حق خروج از خانه او را ندارند. او هم مثل ناظر بينيالنهرين در صدد گزارش دادن عين ماجرا به خليفه بود.

اطبا كه خبر شفا يافتن اسماعيل را شنيده بودند با پيغام وزير سراسيمه و هيجانيزده يكي بعد از ديگري از راه رسيدند. به جاي آن چهره دردكشيده و رنجور اسماعيل، چهرهياي شاداب اما اشكيآلود ديدند. همه با هم حرف مييزدند و نمييتوانستند هيجان و شگفتي خود را پنهان كنند. با آنكه مييدانستند وزير مامور خليفه سني مذهب بغداد است. وزير براي آرام كردن آنها، اخمهايش را در هم كشيد. گرهي به پيشانيياش انداخت و آمرانه پرسيد: شما اين مرد را مييشناسيد؟

همه گفتند: بله.

وزير پرسيد: آيا قبلا او را ديدهيايد؟

موسي بزرگ اطبا گفت: بله او مبتلا به زخمي بود كه در ران پاي چپش عفونتيشديدي كرده بود.

- علاج او را چه تشخيص داديد؟

- علاج او منحصرا در عمل كردن پاي او بود و گفتيم كه اگر او را جراحي كنيم مشكل است زنده بماند، چون غده در قسمتيحساسي روي رگ پايش رشد كرده بود.

- بر فرض كه جراحي مييشد و زنده مييماند. چقدر زمان لازم بود تا جاي زخمش خوب شود؟

- لااقل دو ماه. ولي جاي آن سفيد و بدون آنكه مويي در آنجا برويد، باقي مييماند.

- شما چند روز پيش زخم او را ديدهيايد؟

- ده روز قبل او را معاينه كرديم.

وزير با چهرهياي در هم كشيده از شنيدن پاسخهاي صريح موسي و تاييد همه اطبا گفت: همگي جلو بياييد و پاي اين مرد را دوباره ببينيد.

لباس اسماعيل را كنار زد و اطبا متعجب نگاهي به جاي خالي غده و نگاهي به چشمان درخشان و اشكبار اسماعيل انداختند. سيد هم كمي آن طرفتر ايستاده بود و آرام اشك مييريخت. اسحاق بين آنها پزشك مسيحي بغداد بود. با ديدن پاي اسماعيل با شگفتي گفت: به خدا قسم اين معجزه حضرت مسيح است. سيد زير لب گفت: مسيح هم به فداي مولاي ما مييشود و نمازش را به او اقتدا مييكند...

وزير با ديدن شگفتي و هيجان اطبا روي پاي اسماعيل را پوشاند و از آنها دور شد. پشتيبه جمع جراحان بغداد، اسماعيل و سيد بن طاووس رو به پنجره ايستاد و از شدت خشم فقط توانست زير لب بگويد: همگي مرخصيد...

چند روزي بود كه اسماعيل مهمان سيد بن طاووس بود و سيد همانگونه كه حضرت امر فرموده بود، براي علي بن عوض، نامهياي نوشته و فرستاده بود و منتظر پاسخ او بود. اسماعيل در خانه سيد بيش از همه جا و هميشه احساس آرامش مييكرد.

خادم كه تازه در خانه را باز كرده بود به اتاق آمد و گفت: آقا فرستاده وزير است.

سيد با دلخوري گفت: دست از سرمان برنمييدارند.

اسماعيل گفت: صاحبيالامر پيشيبيني فرموده بود كه خليفه احضارم مييكند. وزير حتما براي همين كار مرا خواسته. حدس اسماعيل كاملا درستيبود. وزير اسماعيل را احضار كرده بود تا با هم به قصر مستنصر بروند. خليفه كه تمام ماجرا را شنيده بود از وزير خواسته بود تا اسماعيل را به ديدنش ببرد.

فرستاده وزير منتظر ماند تا سيد و اسماعيل آماده رفتن شوند. وزير به محض ديدن آنها، همراهشان شد چون ييدانستيخليفه بيش از اين نمييتواند صبر كند.

با ورود آن سه نفر به قصر، خليفه به استقبالشان آمد و گفت: تو كه هستي جوان كه قصهيات دهان به دهان مييگردد و آوازهيات به همه جا رسيده؟

اسماعيل گفت: بندهياي از بندگان خدا هستم، اسماعيل بن حسن هرقلي.

- جريانت را كامل برايم بگو؟

اسماعيل همه ماجرا را گفت و ماجراي جمع كردن اطبا توسط وزير را هم افزود. خليفه دقايقي طولاني به آنچه شنيده بود فكر كرد و بعد به خادمش فرمان داد تا كيسه پولي را كه هزار دينار در آن بود به اسماعيل بدهد. خادم بسرعت كيسه را حاضر كرده و به اسماعيل داد. اسماعيل نگاهي به سيد انداخت و گفت: من نمييتوانم آن را بپذيرم.

خليفه با تعجب پرسيد: چرا نمييپذيري؟ از كه مييترسي؟

اسماعيل سر بلند كرد و گفت: از كسي نمييترسم. اطاعت امر كسي را مييكنم كه مرا شفا داده.

- من متوجه منظورت نمييشوم.

- صاحبيالامر به من فرمود: وقتي به بغداد رسيدي مستنصر خليفه عباسي تو را مييطلبد و به تو عطايي مييدهد، از او قبول نكن.

رنگ خليفه سرخ شد. بشدت از اسماعيل رو برگرداند. شگفتيزده از پيشيبيني صاحبيالامر و مكدر از امر كردن او به نپذيرفتن هديه...

اسماعيل به طرف در به راه افتاد و منتظر حرفي از خليفه نشد. سيد لبخندي به روي اسماعيل زد. خادم متعجب كيسه هزار ديناري كه از سوي اسماعيل رد شده بود را در دست گرفته و ايستاده بود. تا به حال هرگز نديده بود كسي به اين راحتي هديه خليفه را رد كند. خليفه پشتيبه خادم و حاضران قصر ايستاده بود و به فكر فرو رفته بود.

لحظه وداع براي هر دوي آنها سختيبود، اما براي اسماعيل سختتر، او غريب و دردمند آمده بود و حالا تندرست و شادمان برمييگشت و اين تحول بزرگ را مديون اعتبار و آبروي سيد بود. با بدرقه سيد و مردم، اسماعيل به هرقل بازگشت و سيد در حله باقي ماند. اين اولين باري نبود كه او مورد لطف و محبت صاحبيالامر قرار مييگرفت و دلش از اين بابتيسرشار شوق شده بود. اما اين اولين بار بود كه خليفه اينطور از نزديك متوجه مقام و منزلتيسيد شده بود. اين بود كه هنوز چند روزي از رفتن اسماعيل به هرقل نگذشته بود كه فرستادهياي به خانه سيد فرستاد و او را به دربار احضار كرد. سيدبن طاووس از اين كار بشدت احساس خطر كرد و دريافت كه خليفه بعد از اين ماجرا آرام نمييگيرد. فرستاده خليفه منتظر ماند تا او آماده سفر شود و فاصله حله تا بغداد لحظهياي از او دور نشد تا او را به قصر خليفه رساند. مستنصر با ديدن او در قصر بظاهر خودش را بسيار شادمان نشان داد. او براي تحكيم حكومتش به وجود شخصيتي چون سيد بن طاووس بشدت نياز داشت. با ديدن سيد، به احترام او از جا برخاست و گفت:

- ابن طاووس، آوازه تو در تمام بلاد اسلامي پيچيده و من انتظار دارم كه مردم بيش از اينها از وجود شخصيتي چون تو بهرهيمند شوند.

سيد كه از نيتيخليفه آگاه بود عكسيالعملي نشان نداد. خليفه از حالتيبييتفاوت سيد در برابر تعريف و تمجيدهايش عصبي شد و بدون مقدمه با لحني محكم گفت:

- تو بايد مقام شيخيالاسلامي، مرا بپذيري.

سيد جا خورد: خليفه! اگر مرا معاف كني ممنون مييشوم.

خليفه از جواب صريح سيد برآشفت: تو مييداني اين مقام چقدر در دربار ما ارزشمند است و من هر كسي را شايسته آن نمييدانم!

سيد بن طاووس سكوت كرد. مستنصر در حالي كه مرتب پيش چشم او قدم مييزد گفت: پس مقام «نقابتي» را بپذير با اين مقام مييتواني به امور سادات بپردازي.

سيد آهسته گفت: من نمييخواهم به اين طريق به دستگاه حكومت مرتبط شوم.

مستنصر خشمگين گفت: حتي رسيدگي به امور سادات را هم رد مييكني؟ آنها كه ديگر از خودتان هستند.

- من رسيدگي به امور سادات را رد نمييكنم. نمييخواهم كار حكومتي داشته باشم.

وزير كه درماندگي خليفه را در جواب ديد گفت: ابن طاووس اين مقام و منصب را قبول كن و آنچه خداوند راضي است و مييپسندد عمل كن.

سيد با لحني مطمئن و محكم گفت: تو چرا در پست و وزارتي كه داري به آنچه كه پروردگارت را خشنود مييسازد عمل نمييكني؟ اگر در اين دستگاه چنين شيوهياي ممكن بود تو به آن عمل مييكردي.

وزير درماندهيتر از خليفه در پاسخ سر به زير انداخت و مستنصر كه از بيباكي سيد به ستوه آمده بود گفت:

- تو با من همكاري نمييكني در حالي كه سيد مرتضي و سيد رضي در حكومت وارد شدند و منصب و مقام پذيرفتند. آيا تو آنها را ستمگر مييداني يا معذور مييشماري؟ حتما و بدون ترديد آنها را معذور مييداني، پس تو هم مانند آنان معذور خواهي بود. داخل كار شو و مقام را بپذير.

سيد گفت: سيد مرتضي و سيد رضي در روزگار آليبويه زندگي مييكردند كه ملوكي شيعه بودند و در برابر خلفايي قرار داشتند كه مخالف اعتقاد آنان بودند. به اين جهت ورود آنها در حكومتيبا خشنودي و رضاي پروردگارشان همراه بود.

مستنصر اصرار و پافشاري بيش از اين را، صلاح ندانست. وزير هم با نگاهش به خليفه فهماند كه همين نظر را دارد. سيد بن طاووس با آنكه مييدانستيسرپيچي از امر خليفه برايش بسيار گران تمام مييشود، ولي دل به صاحب و مولايش بست و از قصر خارج شد.

خليفه سكوت سنگين فضا را شكست و گفت: مييداني كه امثال سيد بن طاووس مقام و منزلتشان را بخاطر صاحبيالامر دارند.

- بله همين طور است.

- اين مقام و منزلتيبا هيچ ترفندي از ميان نمييرود.

وزير به تاييد سر تكان داد. خليفه عصبييتر گفت: و نمييتوانيم از هيچ راهي اينها را به خودمان مرتبط كنيم.

باز هم وزير سر تكان داد. خليفه عصباني فرياد زد: پس چه بايد كرد؟

وزير در برابر فرياد خشمگين خليفه جرات اظهار نظر پيدا نكرد. خليفه پرسيد: اصلا اين طاووس كيست كه حتي نامش هم زيباست.

وزير ناخواسته لبخندي زد و گفت: مييگويند يكي از اجدادش محمد بن اسحاق بسيار نيكوصورت بوده، براي همين او را طاووس مييناميدند و فرزندانش هم به ابن طاووس شهرت يافتهياند.

خليفه دستهايش را به هم كوبيد و گفت: كاش مييفهميدم چه رازي بين اين شيعيان است. اين ابن طاووسها نسبشان به كه مييرسد؟

وزير سر به زير و آهسته گفت: با سيزده واسطه از طرف پدرش موسي بن جعفر بن طاووس به حسن بن علي بن ابييطالب مييرسد و از طرف مادر به حسين بن علييبن ابييطالب. خليفه خشمگين از وزير دور شد و گفت: اين ابوتراب چه نسلي از خودش باقي گذاشته؟...

وزير سكوت كرد و جوابي نداد. خليفه برگشت و گفت: راحتش نمييگذارم. دست از سر ابن طاووس بر نمييدارم. او بايد به دربار ما بپيوندد...

فتح به اتاق درس سيد آمد و گفت: آقا فرستاده خليفه است.

غم به دل سيد نشست. بعد از آن همه صحبت اميدوار بود خليفه متقاعد شده باشد. اما انگار نشده بود. دوباره سيدبن طاووس به كاخ مستنصر احضار شد. به كاخ كه رسيد بدون اينكه خليفه حرفي بزند سيد گفت:

- من حرف آخرم را زدم.

خليفه نگاهي خشمگين به سيد انداخت و گفت: الآن وضعيت فرق مييكند. خبر را كه شنيدهياي، مغولان دستيبه شورش زدهياند و اوضاع بلاد تحتيحكومت ما بشدت نگران كننده است. مييخواهم ماموريتي را به تو محول كنم.

سيد با تعجب پرسيد: ماموريت؟

- از تو مييخواهم به عنوان سفير من نزد مغولها بروي و با آنها گفتگو كني. شايد با منطق و استدلال تو دست از حمله به بغداد بردارند و حكومت ما هم از خطر آنان حفظ شود.

نمايندگي خليفه براي من نتيجهياي جز ندامت و پشيماني ندارد.

خليفه از اينكه سيد اين همه صريح حرفش را زد بشدت جا خورد. گر چه با صراحت او آشنا بود.

سيد ادامه داد:

اگر در ماموريتم موفق شوم پشيمان خواهم شد و اگر پيروز نشوم باز هم پشيمان مييشوم خليفه با تعجب پرسيد: مگر مييشود؟

- بله اگر موفق شوم تا آخر عمر دست از سرم برنمييداري و مرا به عنوان سفير خود به همه جا مييفرستي و با اين كار از بندگي و عبادت پروردگارم باز مييمانم. اگر موفق نشوم حرمتم از بين مييرود و بهانهياي براي آزار و اذيتم به دست مييآوري... از همه اينها گذشته اگر من سفارت تو را بپذيرم دشمنان و بدخواهانم شايع مييكنند كه سيد بن طاووس رفته تا با پادشاه مغول سازش كند و به ياري او دودمان خليفه سني مذهب را از بين ببرد. آن وقت تو باور مييكني و كمر به نابودي من مييبندي و مسمومم مييكني...

خليفه سكوت كرد. وزير پرسيد: چاره چيست؟

سيد گفت:

استخاره مييكنم و هرگز برخلاف استخاره عمل نمييكنم.

سيد قرآني را كه هميشه همراه داشت گشود و آيهياي كه بر رد سفر حكم مييكرد آمد، آن را تلاوت كرد و گفت:

گفتم كه برخلاف استخاره عمل نمييكنم.

خليفه از او رو برگرداند و آهسته گفت:

مرخصي...

و بيياختيار به ياد پيغام صاحبيالامر به اسماعيل افتاد كه امر كرده بود هديه او را نپذيرد...

سيد دلتنگ از نقشهيهاي شوم مستنصر خليفه عباسي و لجاجتهاي وزير او براي انتصابش به دستگاه خلافتيبه خانه برگشت. گر چه هر طور بود آنها را راضي كرده بود كه از حرفشان بگذرند اما مييدانستيسرپيچي از فرمان خليفه برايش گران تمام مييشود. تنها دلگرميياش وجود مقدس صاحبيالامر بود. تمام شب در انديشه نقشهيهاي خليفه بود و با آنكه از بغداد آمده و خسته بود اما خواب به چشمش راه نميييافت.

شب از نيمه گذشته بود. هر وقت از بغداد به حله مييرفتيسر راهش شبي را در سامرا مييماند و ماندن در سامرا دل او را راهي سرداب مطهر مييكرد. نگاهي به آسمان انداخت. هنوز ستارهيها، آسمان سامرا را نورباران كرده بودند و تا سحر فرصت داشت. وضو گرفت و راهي سرداب مطهر شد تا نماز شبش را در آنجا بخواند. شايد حضور در آنجا از دلتنگيياش بكاهد.

جز نور ماه و درخشش ستارهيها، نور ديگري راهش را روشن نمييكرد. همه در خواب بودند و تنها اين دل سيد بن طاووس بود كه بييقرار مولايش بيدار بود. از پلهيهاي باريك سرداب آهسته پايين رفت و در گوشهياي قامتيبه نماز شب بست.

شب خلوتي بود و جز سيد كسي در سرداب مطهر نبود. تا نماز صبح ذكر گفت و آرام اشك ريخت. حال خوشي داشت كه دلش نمييخواست هيچ چيز آن حال خوش را از او بگيرد.

عمري با عشق مولايش زندگي كرده بود و در فراز و فرودها دست مهربان او را بر سر خود حس كرده بود و در اين سحرگاه آسماني دلش سخت هواي مولايش را كرده بود. او كه سيد را فرزند خود مييدانست...

هنوز سيد سر به سجده بعد از نماز داشت كه صدايي شنيد. صداي مناجات روحنوازي كه خيلي برايش آشنا بود. صدايي كه بارها شنيده بود و آن را خوب مييشناخت. او صاحبيالامر بود كه در آن سحرگاه روحاني در سرداب مطهر، دستهايش را رو به آسمان گشوده بود و آرام مييفرمود:

«خدايا! شيعيان ما از ما هستند و از بقيه طينت ما خلق شدهياند. آنها گناهان زيادي را به اتكا بر محبتيبه ما و ولايت ما كردهياند. اگر گناهان آنها گناهاني است كه در ارتباط با توست از آنها درگذر كه ما را راضي كردهياي و آنچه از گناهان آنها در ارتباط با خودشان و مردم است، خودت بين آنها را اصلاح كن.

خدايا آنها را در مقابل دشمنان ما بخاطر گناهاني كه كردهياند در روز قيامت تقاص مكن. خدايا كارهاي آنها را در قيامتيبه عهده ما بگذار، همانطور كه امور آنها را در دنيا به عهده ما گذاشتهياي.

خدايا اگر اعمال آنها ناچيز و سبكيوزن است از اعمال خوب ما بردار و بر روي اعمال آنها بگذار و ميزان اعمال آنها را سنگين كن.

خدايا اين شيعيان ما از ما هستند و از زيادي گل ما خلق شدهياند و به آب ولايت ما عجين شدهياند. بخاطر لطفي كه به ما داري گناهانشان را به روي آنها نياور و آنها را ببخش...»

نجواي مناجات امام زمان، عليهيالسلام، دل سيد را آتش زد. او كه در خلوت سحرگاه سرداب سامرا براي شيعيانش اينگونه مهربان دعا مييكرد... سيد بن طاووس زماني توانستيسر از سجده بردارد كه ديگر نه صدايي بود و نه نجوايي. سيد حال اسماعيل را داشت در لحظهياي كه امام در ساحل دجله از او دور شده بود.

سرش را به ديوار تكيه داد و به صداي بلند گريه كرد.

آنچه خليفه عباسي از آن وحشت داشتيبه سراغش آمد و هولاكوي مغول بغداد را تصرف كرد و چون آوازه سيد بن طاووس را هر جا كه رفته بود، شنيده بود، او را احضار كرد و به او امانينامه داد و سيد با امانينامه هولاكو به زادگاهش حله بازگشت.

مدتي بعد به مكه سفر كرد و در مكه كفني تهيه كرد و در وقوف عرفات كفنش را به كعبه و حجرالاسود متبرك كرده و بعد از آن به حرم پيامبر اكرم، صليياللهيعليهيوآله، و قبور ائمه بقيع، عليهميالسلام، رفت. در بازگشتيسفري به نجف و كربلا داشت و كفنش را به ضريح امام حسين، عليهيالسلام، و حضرت علي، عليهيالسلام، نيز متبرك كرد.

كفن را به ضريح ائمه كاظمين و سامرا، عليهميالسلام، و محل غيبتيحضرت مهدي، عليهيالسلام، برد و هر جا كه مكان مقدسي يافت كفن را متبرك كرد و از پيامبر و ائمه، عليهميالسلام، خواست تا در حضور خداوند او را از گرفتاريهاي آخرت نجات دهند و آنگاه به نجف رفت و در جوار جدش اميرالمؤمنين و پايين پاي والدينش دستور داد قبري حفر كنند و وصيت كرد كه او را در همين محل دفن كنند.



مريم ضمانتيييار - مجله موعود - شماره 19